وبلاگ شخصی علیرضا هزاره



از قدیم ها و خیلی سال پیش

شاید بگویم دوران کودکی

باورتان می شود که

 من از مادربزرگم می ترسیدم

هنوز هم می ترسم

می پرسید چرا؟

از آخرین خاطرات کودکی ام که در گوشه خاطراتم است

همین قدر یادم می آید

که دفعه اولی که من عقل درست و حسابی داشتم

و

تازه می فهمیدم چی به چیه

به خانه مادربزرگ رفتیم

از همان کودکی وزن سنگینی داشتم

در را که باز کردند

جوری صورتم را می بوسید

انگار مزه مزه می کند

دهان بی دندان و لب های شل و ول

را بر لپ های من آنچنان می کشید

و از مزه اش آنقدر خوشش می آمد

که فقط پدر و مادرم می توانستند نجاتم دهند

البته پدر را فاکتور میگیریم

چون انگار نه انگار

حالا بعد از ساعتها مزه مزه و رهایی

تا مینشستیم داخل پذیرایی

انواع شیرینی و کلوچه و کشمش و نخودچی

بود که به زور بر دهانم می گذاشت

مادرم همیشه میگفت

دلیل چاق شدن تو اینه که از یک تا سه سالگی ات همسایه مادربزرگت بودیم

بگذریم

مادربزرگ وقتی کلوچه ها را بردهانم می گذاشت

با صدای لرزان خود می گفت:

-بخور عزیزم گوشت بشه به تنت

صبر کنید

نکنه از قصد اینقدر خوراکی به من می دهد

تا چاق بشم

اونجوری که هر دفعه هم مزه مزه میکنه

تازهبا این وزنم

هر وقت منو میبینه

میگه:

-چقدر آب رفتی عزیزم بیا یه چیزی بخور الان غش میکنی

بنظر شما خیلی مشکوک نیست؟

فقط مادربزرگ من اینجوریه یا همه اینجوری ان؟

اول ها فکر می کردم مادربزرگ من یک موجود فضاییه

که به من خیلی می رسه

تا وقتی خیلی سنگین شدم منو بخوره

یکم که بزرگتر شدم

و فهمیدم همه مادربزرگ ها اینجورین

تازه کشف کردم که مادربزرگ ها یک گروه مخفی آدم خور هستند

و جلساتی با هم برگزار می کنند

 و تصمیم میگیرند چه چیزهایی به نوه هایشان بدهند

که چطور چاق و چله شوند

شاید رئیس هم داشته باشند

و در مهمانی هایشان چندتایشان نوه هایشان را می آورند

و با هم می خورند

و اونوقته که از نوه تعریف می کنند

-به به چه نوه ای داری

-خیلی خوشمزه ست

-گفتی چیا بهش دادی که بخوره؟ من هم به نوه م بدم

آخر مادربزگ من تا حالا به من نگفته بیا بریم بیرون

یکبار گفت که بیا زیرزمین کمکم کن وسایل را جابجا کنم

اما نمی داند که من زرنگ تر از این حرف ها هستم

حتما زیرزمین با آن دیگ بزرگ می خواهد مرا بپزد

چون همه مادربزرگ ها در زیر زمین یک دیگ بزرگ دارند

از همان جا هم راهی به جلسات مخفی خود دارند

همیشه که به زور پدر و مادر به خانه شان می روم

مادربزرگ را می بینم که سرکوچه با یک عصا منتظر نشسته

مرا که می بیند لبخندی می زند

که من وقتی غذایی که دوست دارم را میبینم همان لبخند را میزنم

تازگیا هم که بزرگ شده ام

هر دفعه می گوید بیا برویم با هم خانه همسایه ها

باید سرو سامانت بدهیم

کمی رمزی حرف می زند اما

من می فهمم

می خواهند مرا برای خوردن آماده کنند

چون دارم بزرگ می شوم

و گوشتم کم کم تلخ می شود

من هم زرنگ و هرگز گولشان را نمیخورم

و اصلا تا آخر عمر سروسامان نمیخواهم

.

فقط برای خنده تقدیم به همه ی مادربزرگ های عزیز و دوست داشتنی

.

نویسنده: علیرضاهزاره

.

لطفا به این متن نظر دهید


دریا آرام بود

کشتی بازرگانی تاجر بزرگ شهر به سمت شرق در حرکت بود

ملوان کشتی فردی نبود جز

هرمز

پرآوازه ترین دریانورد سه قلمرو بزرگ پادشاهی

بیش از پنجاه سرباز

صدوبیست خدمه

و هزاران نوع جنس و کالا 

در کشتی بود

.

روزها و شب ها در راه بودند

بدون هیچ مشکلی 

اما آن روز فرق داشت

دریا بسیار آرام بود

خدمه از این آرامی خوشحال بودند

به شادی وقت می گذراندند 

یک نفر 

برروی مجسمه سر اسبی که جلوی کشتی بود

نشسته بود

بدون حرکت

به پایین و دوردست ها می نگریست

خدمه توجهی نمیکردند

افرادی که برای پول کار میکردند

چیزی برایشان مهم نبود

هرمز وظیفه ای داشت

احساس مسوولیت می کرد

 

سایه ای سیاه در نزدیکی کشتی به چشم هرمز خورد

-ملوانان ، آماده باش.

کسی عکس العملی نداشت

-خطر، با شما ام.

ولی آنها در حال عیش و نوش بودند

ناگهان کشتی تکان عظیمی خورد 

مه عجیبی اطراف کشتی را در بر گرفت

.

منتظر ادامه داستان باشید

.

نویسنده:علیرضا هزاره


مه همه جا را فرا گرفته بود

آسمان به تاریکی شب گشته بود

کشتی تکان های سهمگینی میخورد 

ملوانان هر یک به سمتی می دوید

هر چند لحظه صدای فریاد ملوانی از گوشه ای می آمد

هرمز همه چیز را زیر نظر داشت

ترس را در چشمان ملوانان می دید

عده ای از ملوانان در اطراف هرمز جمع شدند

تعدادی از ترس 

و

تعدادی از سر وظیفه

مه به گونه ای بود که سه متر آن طرف تر دیده نمی شد

سایه هایی در میان مه

با صدایی آرام

سریع

می گذشتند

هربار که سایه ای می گذشت

صدای فریاد ملوانی می آمد

و

وقتی هرمز و ملوانان به آن سمت می دویدند

چیزی در آنجا نمی دیدند

بجز

لکه های بزرگ خون

.

.

منتظر ادامه داستان باشید

.

لطفا به این داستان نظر دهید

.

نویسنده:علیرضا هزاره


درمیان انبوهی از مه

افراد سعی می کردند کنار هم دیگر جمع شوند

تا شاید راهی برای نجات باشد

بدن همه از ترس می لرزید

ناگهان تکان شدیدی بدنه کشتی را به لرزه در آورد

جلوی کشتی به قدری سنگین شده بود که پایین تر از قبل شده بود

هرمز تعدادی از سربازان را به عقب فرستاد 

تا کشتی زیاد از حد کج نشود

مه

نمی گذاشت چیز زیادی دیده شود

آرام آرام

با قدم های کوچک به سمت جلو می رفتند

نگهان صدای خشنی به آرامی آمد

(شما به منطقه نفرین پادشاه پنج  دریا وارد شدید )

همه شمشیر ها را کشیدند

سایه عظیمی در میان مه پدیدار شد

همه شمشیر هارا به سمت سایه گرفته بودند

هرمز شمشیر خود را به آرامی بیرون کشید

و با صدایی بلند گفت

(تو کی هستی؟ باما و کشتی ما چیکار داری؟)

سایه نزدیک و نزدیک تر

و

بزرگ و بزرگتر می شد

به آرامی

از میان مه

موجودی به بزرگی فیل

بیرون آمد

به شکل انسان

دستانی به اندازه انسانی معمولی

پاهایی کوچک

صورتی کشیده و مثلث مانند

با چانه ای بسیار تیز

ورنگ بنفش

نمایان شد

خنده کوچکی زد

.

منتظر ادامه داستان باشید

.

نویسنده: علیرضاهزاره


محفل سیمرغ

 

بخش اول ـ آتش

 

 

( توجه : این داستان برای کودکان و نوجوانان زیر پانزده سال مناسب نیست ، داستان در ژانر وحشت میباشد)

 

مردم شهر با فاصله ی حدود بیست متری در اطراف خانه در حال سوختن ایستاده بودند

هیچکس نزدیک نمی شد

فقط نگاه می کردند و با یکدیگر صحبت می کردند

خانه می سوخت و هر لحظه که می گذشت امیدها برای زنده بودن اهالی آن کمتر میشد

در آن سو از میان جمعیت غریبه ای که کلاه شنلش را روی سرش گذاشته بود به سمت خانه نزدیک میشد

مردم بی اختیار مسیرش را باز می کردند

به آخرین صف ایستاده ها که رسید لحظه ای ایستاد

سریع و با صدای بلند بو میکشید

ـ این بوی آتش نیست

به سمت فردی چاق که در سمت چپش بود نگاه کرد و پرسید:

ـ کسی داخل هست؟

ـ بله ، یک دختر هشت ساله

ـ چرا کسی برای کمک نرفته ؟ خانواده اش کجا هستند؟

ـ همه به توافق رسیده اند که دیگر امیدی نیست و به خطر افتادن یک نفر دیگر ارزشش را ندارد ، خانواده اش هم همین فکر را میکنند

ـ اونها کجا هستند؟

مرد دستش را به سمتی گرفت.

ـ آن جا ایستاده اند ، آن زن و مرد خمیده و پسرشان که جلویشان ایستاده است

 

آنها گریه و ناله نمی کردند ، آرام ایستاده بودند و سوختن خانه را می نگریستند

مردم هم در اطراف خانه همه از یک فاصله ای به خانه نزدیک تر نمیشدند

سریع سرش را به سمت مرد کرد و یقه اش را گرفت

ـ چه مدت است که آتش سوزی شروع شده ؟

ـ یک ساعت هم نمیشه ، به یکباره تمام خانه در آتش فرو رفت

 

غریبه نظم اطراف خانه را به هم ریخت

صدای افرادی را می شنید که می گفتند ـ با جونت بازی نکن ، دیگه فایده ای نداره

در مسیر شنلش را برروی زمین انداخت

 

مردی جوان با چهره ای که پوست سی ساله نشانش می داد ، قد دومتری اش نمی توانست بدن ورزیده و روی فرمش را کوچک نشان دهد

موهایی به رنگ سرخ و زخمی عمیق بر روی صورت داشت که فاصله فک تا گونه اش را تزئین کرده بود

 

در چشم برهم زدنی غریبه در میان آتش غرق شد و از نظرها محو گشت

به محض ورود به خانه افکار منفی به او حمله ور شده بود و انگار فردی  ناامیدی و شکست را بر ذهنش دیکته میکرد

صدایی در درونش به او میگفت برگرد

داخل آتش چندانی نبود و سریع به نمایشی بودن آن پی برد

او در میان جادوگران بزرگ شده بود و راجب این طلسم مطالبی خوانده و شنیده بود

شمشیرش را طوری از غلاف بیرون کشید که نیم دایره ای درخشان ایجاد کرد و فضا را کمی درخشان کرد

تمام آتش های داخل به یکباره خاموش شدند

شمشیر از جنس فولاد سیریا بود و طبیعتش باطل کردن طلسم ها بود

صدای هیس ادامه داری تکرار می شد

منشاء صدا بالا بود

در حالی که شمشیر را با دو دست محکم گرفته بود آرام از پله ها بالا رفت

آنجا بود که او را دید در حالی که پهلوی دخترک را با دندان هایش پاره می کرد

موهای سیاه و بلندش بر روی صورت و بدن دخترک افتاده بود

 

صدایی برخواست ، صدایی که شروین به وضوح در ذهنش می شنید اما دهان آن موجود زن مانند بسته بود

ـ تو فولاد سیریا داری ، قدرتش رو حس میکنم ، اما من گرسنه ام تو میتونی بری و این یک آتش سوزی ساده با یک قربانی میشه وگرنه می تونه دو قربانی داشته باشه

ـ بله ، ولی قربانی دوم تو هستی ، تو از قوانین آرا پیروی نکردی و اون رو زیر پا گذاشتی و من باید قانون رو اجرا کنم

ـ قانون. پس. پس تو باید از محفل سیمرغ باشی ، راهی بجز کشتنت ندارم

ـ تو یک فلاین هستی ، تنها راهی که میتونی بجنگی جادو و چنگال هاته و فکر کنم بدونی که با وجود این شمشیر طلسم و جادو به کارت نمیان

 

در همان لحظه فلاین فریاد گوش خراشی کشید و به سمت شروین حمله کرد و او هم سریع شمشیر را چرخش سریعی داد و خود را به گوشه ای پرت کرد

دست چپ فلاین طوری بر زمین افتاد که گویی از ابتدا متعلق به او نبوده

فلاین جیغ گوش خراشی کشید ، چرخی زد و با دست راستش سینه ی شروین را به همراه پیراهنش پاره کرد ، در همان حال شروین شمشیر را به آرامی با یک دست به بالا چرخاند و بدن فلاین را از زیر سینه اش به دو قسمت تقسیم کرد ، بدن برروی زمین افتاد و شروع به خشک شدن کرد

زخم شروین زیاد جدی نبود اما خون زیادی از دست داده بود

فقط همان قدر توانست ببیند که مردم و چند فرد شنل پوش دیگر به داخل آمدند و از هوش رفت

 

ادامه دارد .

 

ادامه و داستان های دیگر را در وبسایت اصلی نویسنده بخوانید

www.arhezareh.ir

 

نویسنده : علیرضاهزاره

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها